سلام به همگی
نمیدونم باید چقدر اطلاعات بدم برای شروع یکم از زندگیم میگم و مشکلاتم
الان 28 سالمه ...تقریبا تا امروز از زندگیم راضی نبودم هیچ وقت همیشه تا یادم میاد از بچگی تا الان پدرم خیلی بد اخلاق بوده و سر کوچکترین مسایل بحث و دعوا و جدل داشتیم و گاهی هم کتک کاری ...
یادم رفت بگم یه خانواده 5 نفری هستیم غیر از خودم یه خواهر و برادر دارم ...البته اونها هم مشکل منو داشتن ولی ازدواج کردن و رفتن
نمیدونم شاید من خیلی حساسم ولی واقعا بعضی مواقع وقتی فکرشو میکنم داغون میشم 16 سالم بود مثل همه همسن و سالهام دوست داشتم با دوستام برم بیرون و خوش بگذرونم ولی هیچ وقت این اجازه را نداشتم ...16 سالم بود و حتی اجازه نداد رشته مورد علااقه خودمو بخونم ...هر روز با یه بهونه ای دعوا بود توی خونمون با داداشم ابجیم من یا مامانم ...میگذشت روزها ...تا دیپلم گرفتم ولی دانشگاه قبول نشدم قیدشو زدم نمیخواستم دیگه اینجوری باشم که از هیچی راضی نبودم بعد از یه مدت با پا در میونی خالم قرار شد رشته ای که دوست دارم بخونم به یه شرط بدون هیچ کلاسی...قبول کردم سخت بود خیلی من تجربی خونده بودم و عاشق گرافیک بودم ...همه چیز گنگ و نامفهوم بود حتی اجازه نداشتم دوستام را بگم بیان خونمون خواهر دوستم هنر بود و فقط تلفنی میتونستم ازش بپرسم ...بازم گذشت کنکور قبول شدم با رتبه 800 بازم مخالفت که فقط شهر خودمون ...شهرمون فقط کاردانی داشت و غیر انتفاعی ناچارا رفتم ...دوسال خوندم و بازم سرکوفت ها و مخالفت ها ...یکسال مجبور شدم بشینم باز برای کارشناسی بخونم سال اول رتبم 900 بود و نذاشت هیچ جا را بزنم سال بعد با کلی بحث تونستم یزد قبول بشم ...سخت بود خیلی وقتی قرار بود برای اولین بار طعم ازادی را بچشم ...هیچ کاری بلد نبودم فاجعه بود برام خیلی زندگیم خلاصه شد توی درس و درس ...یعنی خودم خواستم وقتی دیدم دوستای همخوابگاهیم خانواده هاشون چقدر دوستشون دارن که به خاطرشون 1000 کیلومتر میان که تولدشون را تبریک بگن ...یا موقع صحبتها و امد و رفتهای خانوادشون و صمیمیت بینشون ...خودمو توی درس و در کنارش کار غرق کردم ...البته تنها سرگرمیم دنیای مجازی بود ...گذشت ...ترم دوم بودم که تصادف کردم خیلی بد بود همه اون روزها ولی بازم همه اون دردها گذشت ...2 سال با درد بابام حتی توی این دو سال توی بدترین شرایطم بهم زنگ نزد ... و این شد عقده واسم ...درسم تموم شد و باز امدم خونه حالا اسمش شده بود واسم زندون ...خیلی سخت بود خواهرم و برادرم توی این دوسال ازدواج کردن و رفتن ...البته با سختی و دردسرهای خودشون ...الان 2 ساله فارغ التحصیل شدم یه مدت رفتم چند جا برای کار ولی به خاطر سخت گیریهاش مجبور شدم ول کنم اینکه میومد سر کارم و چکم میکرد دیر میومدم فاجعه بود ...خسته شدم و توی دنیای مجازی غرق ...به خاطر اخلاقش هر کس میاد خواستگاریم اگه خودم نگم نه با یه بهونه ای میره ...از این اوضاع هر روز خسته تر ...یکی از روزها که بازم بحث داشتم امدم توی دنیای خودم مجازی با یه نفر اشنا شدم یه مدت با هم مجازی صحبت کردیم و عکسمو دید و گفت خیلی خوشش امده ازم البته من از اول بهش گفتم چرا فراریم از محیط خانواده ام و شاید اشتباهم همین بود ولی اصولا دوست ندارم دروغ بگم و همیشه راستشو میگم ....بعد از یه مدت ازم خواست از اسکایپ همو ببینیم منم موافقت کردم ...چند وقت گذشت بهم گفت قصد ازدواج داره باهام ...یکماه بود کم کم گفتم بیشتر همو بشناسیم و خانواده ها در جریان باشن ...همش بهونه میورد تا اینکه یه بار اشتباهی یه اسم دیگه بهم گفت ...پاپیچ شدم فهمیدم خانوادش براش یه نفرو در نظر گرفتن که اون دوستش نداره دلم شکست از دروغش...چند روز قهر بودیم تا بهم قول داد به خانواده اش بگه نمیخوادش ...یه مدت گذشت و هر روز میومد و پیش من درد دل میکرد از ایرادها و خواسته های نابه جای طرفش و من توی سکوت درد میکشیدم که چرا من ...دلبسته شده بودم بهش شاید چون خیلی تنها بودم ...یه روز گفت دعواش شده با مامانش و گفت به قولش عمل کرده ...گفت تموم شده ...بعدش گفت یه مدت صبر کنیم بگذره تا بتونه مطرح کنه با خانواده اش و باز هم صبر کردم 3 ماه شده بود به مادر گفت و مادرش مخالفت کرد شدید ...خسته شده بودم از همه چیز و از بهونه گیریهاش بهم وقتی میخواستم یکم صحبت کنم میگفت کار دارم و ...ولی همیشه انلاین بود ...باز هم صبر کردم ولی گفت دیگه نمیخواد تلاش کنه ...بهم گفت قبلا یکی دیگه را میخواسته مامانش مخالف بوده و نذاشته 4 سال با هم بودن ولی نذاشته ...دلسرد بودم و وابسته بهش ...کم کم از اخلاقش و تند خوییهاش خسته شدم ...دوستش داشتم ولی نمیتونستم دیگه بهش گفتم تمومش کنیم ولی دو روز نشد باز امد سراغم ...بهش گفتم فقط یه هفته بهش فرصت میدم ...ولی بازم بهونه کرد و کشش داد منم این مدت واقعا داغون شدم خیلی بهش وابسته بودم و دوستش داشتم ...کات کردم باهاش بعد از یه هفته امد گفت بیا واسه همیشه تمومش کنیم گفتم باشه ...ولی نمتونم ببخشمش چون خیلی بد کرد در حقم ...بازم تنها شدم با یه زندون و یه بغض بزرگ کنج گلوم ...حس اینکه زندگیم به هیچ دردی نمیخوره و واسه هیچ کس مهم نیستم ...حس مردن ...خسته شدم از این اوضاع ...نمیدونم باید چیکار کنم از یه طرف اوضاع کارم بهم ریخته از یه طرف سخت گیریها و زوم بودن روی من و از یه طرفم اعصاب خوردیهام واقعا کم اوردم نمیدونم باید چیکار کنم...